گفت میرویم تا جاده کجا برود دو تا مرد گنده که گم نمیشویم... من هم که دیگر نه ر را میبینم نه فرشاد را ... من هم که دیگر با نفیسه که آب توبه بر سرش ریخته و زیارت کربلا رفته و چله نشسته در بست در اختیار مادر شوهرش تا حامله شود حرف نمیزنم... شعر نمیفرستم... شعر نمیگیرم.... من هم حالا همسفرهایم را از دوستان الهام انتخاب میکنم... همانهایی که میشناختشان و من را هم به آنهای معرفی کرد.... وقتی که رفت اول زندگی مثل همه نداشتنها بیهوده شد بعد عادی تا دوباره یک روز تحملناپذیر شود.... دوباره یک روز به آخرش برسد... من نمیتوانم افساری گردن این زندگی بیاندازم که به آن روزها نرسد که صبر کند که کمی کندتر برود... تنهایی وسوسه میکند مرا....تنهایی وسوسه میکرد مرا.... روزمرگیمان به روز مردگی رسیده بود.... انگار خودش هم میدانست که باید برود... من چیزی نگفتم فقط کلیدش را دادم و گفتم که هرگز قفل در را عوض نخواهم کرد... به او فهماندم که همیشه این در برایش باز خواهد شد هر وقت از هر گوشه دنیا که خسته شد که دید دیگر نمیتواند کولهاش را تنهایی جابجا کند که فهمید با همراهش دیگر نمیتواند همنفس شود که دیگر از نقش بازی کردن و لبخند زدن خسته شده است که دیگر نمیتواند بار آرزوهای پدرش را بکشد که دیگر بایدها و نبایدها مهم نیستند که ایران و خارج از ایران یکیست .... هر وقت که آزادیش را نخواست به هیچ زبان و هیچ قانونی بفروشد... برگردد همین قفل را باز کند و کولهاش را همینجا بگذارد و تا هر وقت میخواهد خستگیش را در این پنجاه و دو متر مربع از تنش بتراشد.... یکی از کتابهایم را برداشت و یادگاری برد و من تمام عکسها و تابلوهایش را چپاندم در زبالههای بازیافتنی... اینقدر با هم یکی شده بودیم که با رفتنش قسمتهایی از تنم را گم کرده بودم قسمتهایی که یک نوع عقب ماندگی در زندگیم به وجود آورد انگار مثلن بوهایی که میکشیدم یا صداهایی که میشندیم تقلبی بودند زود از بین میرفتند چند دقیقه بعد همه جا ساکت میشد همه چیز دود بود پر از دود و سرفه.... از همه بدتر لامسه بود دستهایم که مدام مور مور میشد و لبهایم که بیحس بودند... دهانم نمیتوانست چیزی را قورت بدهد... بعد از رفتنش بعد از اینکه دیگر غذاهای روی اجاق نسوختند اصلن دهانم چیزی را قورت نمیداد تا از بین مزه اشک و خلط مزه دیگری را بفهمم... پلکهایم حالا میپرند آن وقت که او رفت همین که در را بست دیگر پلکهایم باز نمیشدند... بستمشان و بعد... روز اول را مرخصی گرفتم... شب که رفت بساط عرق بود و سیگار دوباره سیگار.... نیمههای شب استفراغ.... بعد خوابم برد موبایلم را خاموش کردم باطریش را درآوردم و از پنجره پرتش کردم بیرون که نکند بیاختیار شمارهاش را بگیرم و صدایش را بشنوم.... فکر کردم چقدر ابله بودم که بودنش برایم روزمره شده بود.... بعد از دو سه لیتر عرق و دو بار استفراغ خوابم برد.... خواب نبودم شاید، سنگینی تنم را میفهمیدم اما تکان نمیخوردم.... نمیتوانستم حتی دستم را جابجا کنم... دو روز نتوانستم شرکت بروم.... بعد در آینه که نگاه میکردم یک موجود مهیب و پف کرده میدیدم که زل زده به من انگار میخواست با دندانهای زرد و چشمهای یک خطیش مرا بدرد.... به خیلی چیزها فکر کردم... به همه بدبختیهای بچگی به همه سریالهای ترکی که نگاه میکرد و دستش را از دور گردنم باز نمیکرد.... به همه شبهایی که کتابم را قایم میکرد و بعد پیشنهاد میداد که بیرون برویم... به همه شبهایی که کنار بساط دستفروشها پرسه میزدیم پرسهزدنهایی که خسته و پشیمان از آنها برمیگشتم و اینقدر با خودم عهد کردم که دیگر نروم تا یکشب که گفت جواب دادم نه خیلی خستهکننده و مسخره هست.... بعد نشستیم و به هم زل زدیم کلافه شده بودم رفتیم و دور و بر سعدی کمی قدم زدیم تاریک و سرد و وحشی بود... برگشتیم انگار جان گرفته بود از سرما و وحشت و به قول خودش هیجان... یکجوری زنده شده بود که میتوانست دوباره چیزی بپزد و حواسش برود به تلویزیون و شام نیمه سوخته را با کمی چاشنی خنده و شوخی و طنازی به خوردم بدهد....